خرید هاست

 

 
داستان عاشقانه
 
 
 
پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر
پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد
 
 
 

موضوعات مرتبط: داستان عاشقانه ، عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, | 16:27 | نویسنده : مجيدباقري |

 

شعر عاشقانه 

من فقط عاشق اینم

 

 

من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم

 

 

الكی بگم جدا شیم تو بگی كه نمیتونم 

 

 

من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری 

 

 

دو سه روز پیدام نشه و ببینم چه حالی داری 

 

 

من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم

 

 

اینقدر زنده بمونم تا بجای تو بمیرم 

 

 

من فقط عاشق اینم روزایی كه با تو تنهام

 

 

كار و بار زندگیمو بزارم برای فردا 

 

 

من فقط عاشق اینم وقتی از همه از كلافم 

 

 

بشینم یه گوشه دنج موهای تو رو ببافم 

 

 

عاشق اون لحظه ام كه پشت پنجره بشینم 

 

 

حواست به من نباشه دزدكی تو رو ببینم 

 

من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم

 

اینقدر زنده بمونم تا بجای تو بمیرم

 


موضوعات مرتبط: شعر عاشقانه ، عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, | 16:21 | نویسنده : مجيدباقري |

 

داستان خیلی قشنگ دختر نابینا

دختری بود نابینا
که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود

« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم
عروس  تو خواهم شد »
***
و چنین شد که آمد آن روزی
که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »
***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست
***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
 پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی
 
 
 
 
 
 
 

موضوعات مرتبط: داستان عاشقانه ، عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, | 16:19 | نویسنده : مجيدباقري |

 

دوستان این چند كلمه دیگه را هم از من به یاد داشته باشید


خدایا تو كه مهربونی

 

غمم را تو میدونی

 

بیا امشب كاری كن

 

غمم را تو خالی كن

 

به این عاشق تو رحمی كن

 

به التماس چشماش نگاهی كن

 

خداوندا ، وجود من ، میسوزه

 

قلب خسته ام ، میپوسه

 

خدای من ، مهربونم

 

تو یاری كن ، یه كاری كن

 

دله خستم را آروم كن

 

مجید باقری

 

 


موضوعات مرتبط: شعر عاشقانه ، عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, | 8:52 | نویسنده : مجيدباقري |
داستان عاشقانه اهدای قلب پسر به دختر
 
 
 
 
 
 
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم ، تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد …
 
حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
 
 
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نكردم....
 
 

موضوعات مرتبط: داستان عاشقانه ، عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, | 8:40 | نویسنده : مجيدباقري |

چندتا كارت پستال زیبا .......عاشقانه ....... غمگین..... امیدوارم خوشتون بیاد

 

بقیه در ادامه مطلب ببینید

 

 

 


موضوعات مرتبط: عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, | 12:52 | نویسنده : مجيدباقري |

 

  شب تاریك


 

دلتنگیهام پایان نداره

 

شب های من ستاره نداره

 

 

اشك های من بیهوده میباره

 

دلم دیگه طاقت نداره

 

بازم بی تو بمونه

 

 

بیا تا جون بگیر

 

 

سر و سامون بگیرم

 

ببین دارم میخونم

 

هرشب تا صب می خونم

 

از عشق و غم میخونم

 

بیا تا شبهای تار برام پایان بگیره

 

بیا تا شب های تار برام پایان بگیره

 

بیا بیا بیا بیا

 

.

.

مجید باقری

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: شعر عاشقانه ، عاشقانه ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : دو شنبه 18 دی 1391برچسب:, | 9:28 | نویسنده : مجيدباقري |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد
.: Weblog Themes By BlackSkin :.